۱۳۹۶ خرداد ۴, پنجشنبه

مشهد ورای مشهد

معمولا مشهد را برای زیارت می‌روند. در واقع شاید بهتر باشد بگویم که معمولا به جز برای زیارت نمی‌روند. باید بگویم که امام رضا واقعا مرا طلبید، چون شب نیمه‌ی شعبان بود که به حرم رفتم. به تقویم قمری اگر حساب کنیم من در نیمه‌ی شعبان متولد شده‌ام و این را به شوخی تعمیم می‌دهم به چراغانی‌های هر ساله‌ی خیابانها و جشن‌ها!
به هر حال، انتظار نداشتم که حرم خودش یک شهر کوچک در میان شهری بزرگ باشد. خوشخیال بودم که فکر می‌کردم می‌توانم مسجد گوهرشاد را سر حوصله ببینم و جذبش شوم. باید بگویم وسعت مجموعه و حجم جمعیت که در آن ساعات بعد از نیمه شب در تمام صحن‌ها موج می‌زد و همچنین صدای بلندگوها، نمی‌گذاشت آن حس مثبت و آرامش بخش که دیگران از آن می‌گفتند را درک کنم. بخصوص اینکه در باحجاب‌ترین شکل تمام زندگی‌ام در آنجا حاضر شده بودم و بازهم تذکر می‌شنیدم و فقط می‌خواستم از آنجا بروم بیرون. یک شب آقا طلبید ولی آنقدر روی اعصاب آدم راه رفتید که این فرصت هم از دستم رفت. 




حرم را با فاطیما و هادی رفتم. فاطیما اصالتا مشهدی‌ست. یک دختر دلنشین و برونگرا که خیلی زود دوست می‌شود و محبتش را بی‌غرض و ساده‌دلانه می‌پراکند. هادی هم از تهران آمده بود. جوانی که خیلی آرزوها دارد. مدتی در مشهد زندگی کرده بود و همه جا را خوب می‌شناخت.
اما بیرون حرم به مراتب از داخلش جذابتر بود. ساعت سه و نیم بعد از نیمه شب، مغازه‌های باز، مردم در حال گردش و خرید و خوردن بستنی! انگار پنج بعد از ظهر باشد! تاکسی به راحتی پیدا می‌شد و البته همراه بودن با دو مشهدشناس به این نکته واقفم کرد که باید برای کرایه خیلی چانه بزنم چون اغلب راننده‌های مشهدی رحم و مروت چندانی ندارند! در مسیر رفت یکی از این ناتوها به تورمان خورد که با رانندگی‌اش هم نزدیک بود ما را به لقاءالله بفرستد، اما در برگشت راننده‌ای محترم و منصف ما را رساند. 


در بعد از ظهر، برای قرار دورهمی که آقای معمار تنظیم کرده بود، در ترافیک بسیار شدیدی افتادیم تا عاقبت راهمان را به سمت توس کج کنیم و بلوار شاهنامه را تا انتها ادامه بدهیم تا به آرامگاه حکیم سخن برسیم.  
آرامگاه فردوسی

نیلوفرهای آبی هنوز باز نشده بودند

این بنا به طور کامل از سنگ مرمر ساخته شده و تلفیقی از آرامگاه کورش در پاسارگاد و المانهای تخت جمشید را در خود دارد.
خط نستعلیق متعلق به استاد طاهرزاده و حجاری‌ها کار استاد حسین حجار باشی زنجانی‌ست. 

داخل مقبره نیز از سنگ سفید بود... سفید و سرد
 احتمالا از اینکه من آرامگاه فردوسی را سرد دیده‌ام به بعضی بر خورده باشد، اما واقعیت این است که این فضای محصور در سنگهای سفید، می‌توانست با طنین دکلمه‌ای از شاهنامه، پخش موسیقی حماسی (اما نه با صدای بلند) و کمی نورپردازی گرمتر، محیطی صمیمانه‌تر می‌شد. حالا اینکه دائم ایراد می‌گیرم را می‌توانید به حساب ارقام شناسنامه هم بگذارید.
نقش برجسته‌های نصب شده کار استاد فریدون صدیقی بودند

و عاقبت، دورهمی دوستانه به مناسبت بزرگداشت فردوسی در کنار مدفن اخوان ثالث، که به بحث بین شباهتها و تفاوتهای فردوسی و خیام سپری شد

از مشهد چه چیزی را دوست داشتم؟ نانهایش را! به نظرم کیفیت آرد در مشهد بسیار از تهران بالاتر بود و می‌شد یک نان سنگک را با ولع و در پنج دقیقه بلعید. البته ساکنین مشهد می‌گفتند ما هر وقت به شهر یا روستای خودمان برای سفر می‌رویم با خودمان نان می‌آوریم! یک هفته که بیایند تهران قطعا قدر عافیت خواهند دانست. در ضمن نانوایی‌ها در مشهد بسیار شیک و تمیز بودند و در چندتایی از آنها خانمها هم کار می‌کردند. این نانهای خوش خوراک را می‌شد با آش همراه کرد: آشکده‌ی یاران گناباد دو جور آش داشت که من نمی‌شناختم: جوش پره نوعی آش غلیظ با کشک فراوان بود که تویش بالشتکهای خمیری محتوی گوشت داشت، و دوم لخشک که شبیه به آش رشته بود با رشته‌های پهن‌تر و حبوبات کمتر. شله مشهدی و حلیم گیرمان نیامد، اگر جمعه را هم در مشهد بودیم امکان پیدا کردن این دو غذا هم می‌بود. 


اما صبح پنج شنبه آقا وحید، میزبان ما دعوت کرد که با او به کَنگ برویم، روستایی پلکانی و ییلاقی که به ماسوله‌ی خراسان معروف بود. جاده از دره‌های سرسبز و خنک می‌گذشت که بی‌شباهت به جاده چالوس یا لواسان نبود. بعد از چندین پیچ و گذر از رستورانهای کنار رودخانه به کنگ رسیدیم. آقا وحید برایمان توضیح داده بود که مردم کنگ لهجه‌ای متفاوت از مردم مشهد دارند که به لهجه‌ی نیشابور نزدیکتر است. البته منطقی بود، چون مشهد هم مثل تهران شهر هفتاد و دو ملت است و طبیعی‌ست لهجه‌ای متفاوت با لهجه‌ی حاکم بر اطرافش داشته باشد. 
روستای پلکانی کنگ
روستا از دور سرپا و زنده می‌نمود، اما باید به داخلش قدم می‌گذاشتیم تا از پس ساختمانهای تعمیر شده در پیش، به بناهای متروک و نیمه ویران در پس برسیم. 



اکثر خانه‌های بازسازی شده عنصر بالکن یا بهارخواب را از بدنه‌ی ساختمانهایشان حذف کرده‌اند اما در خانه‌های قدیمی این هنوز بخش زنده‌ای از ساختمان است

در کنگ دو جور خانه وجود داشت: خانه‌های زیبا و نیمه ویران، و خانه‌های بازسازی شده که دیگر روح قدیم را نداشتند. البته تک و توک خانه‌های قدیمی بازسازی شده هم بود که یکی شان ثبت میراث بود و دو دوست خوش ذوق آنرا تبدیل به خانه بومگردی کرده بودند، ایوان کنگ. 

اقامتگاه بومگردی ایوان کنگ

ایوان کنگ ساختمانی‌ست با قدمت سیصد و پنجاه سال که مقاوم سازی شده

و پنجره‌هایش به منظره‌ی دل انگیزی باز می‌شد

این منظره

و بخشی از کوه، دیواره‌ی پشتی ساختمان را تشکیل می‌دهد




چای کوهی که پیرزنی می‌خواست بسته‌ی سه کیلویی‌اش را به ما بفروشد!

ساختمان دیگری با حفظ نمای ظاهری بازسازی شده بود



چیزی که برایم غریب بود، این بود که در خانه‌های متروکه هنوز اثاثیه و لوازم وجود داشت. فرش مندرس، کمد شکسته، ظروف پراکنده... برخورد با این موضوع مرا بیشتر از متروک ماندن خانه ناراحت می‌کند، به صاحبان و ساکنان خانه‌ها فکر می‌کنم و اینکه وقتی از این مکان می‌رفتند، هنوز امید به بازگشت داشتند... و بازنگشتند...







سعی کردم تنها آبادانی‌های کنگ را به تصویر بکشم، اما دلم برای ویرانی‌هایش می‌لرزد. دلم برای خانه‌های ترک شده در همه‌ی خراسان می‌لرزد، خراسانی که مشهد دارد، و مشهدش حرمی به وسعت یک شهر...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر