۱۳۹۶ خرداد ۳, چهارشنبه

یک قاشق کتاب

« شازده احتجاب می‌دانست که حالا نوبت عمه‌هاست. و عمه‌ها با همان پیراهن‌های بلند و سیاه و چشمهای سفید آمدند و نشستند. و شازده نخواست. می‌دانست که آنسوی سایه روشن عکس عمه‌ها خیلی چیزها هست. و اگر بخواهد می‌تواند در ظلمت آنسوی‌تر چیزی بیابد، چیز دندان‌گیری شاید، که با آن می‌توان فخر‌النسا را از سر نو ساخت و یا حتی خودش را. اما وقتی چشمها را با قلمتراش درآورده بود، وقتی عمه‌ها آنهمه دور بودند، وقتی پوست تنشان را آن پیراهن‌های سیاه و بلند می‌پوشاند... و خیلی وقت بود که رها کرده بود. و باز همان دو دیوار سیاه و پر گو بر گرد شازده کشیده شد.
- خسرو خان!
- خسرو، بیا اینجا.
عمه بزرگ گفت: خسرو خان، از یک شازده بعید است که بادبادک پسر باغبان را بردارد.
و خسرو می‌خواست بادبادکش را هوا کند. دو دیوار با چشمهای موریانه خورده‌ؤان در دو طرف او نشسته بودند. و خسرو همه‌اش در این فکر بود که چطور می‌تواند باز بگریزد.»

شازده احتجاب
هوشنگ گلشیری

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر