۱۳۹۱ اردیبهشت ۹, شنبه

Golden Gate Bridge

دیروز حدود ساعت سه بعد از ظهر بود که با خودم گفتم چرا نمی‌روم عکاسی؟ هوا آفتابی بود و موقعیت خوبی بود برای رفتن به پل گلدن گیت یا دروازه‌ی طلایی که قبلا هم گفته‌ام رنگش قرمز آجری‌ست. از خانه‌ی جدیدم تا آنجا راه زیادی نیست اما هنوز مسیری که بتوانم با راه رفتن طی کنم پیدا نکرده‌ام. به هر حال، دوربین و باتری اضافه و لنز واید و لباس گرم را در کوله گذاشتم و سه پایه به دوش راه افتادم به سمت ایستگاه اتوبوس. برای هر دو اتوبوسی که می‌خواستم سوار بشوم مجبور بودم از چهارراه عبور کنم و هر بار من منتظر سبز شدن چراغ بودم و دو یا سه اتوبوس از جلویم گذشتند! این روزهاست که آدم به شانس خودش درود می‌فرستد.
یک توضیح کوتاه بدهم که گلدن گیت مهمترین جاذبه‌ی توریستی سن‌فرنسیسکوست و نزدیک به سه کیلومتر طول دارد که روی دو پایه نصب شده‌ و سن فرنسیسکو را به شهرهای شمالی‌اش وصل می‌کند. وقتی روی پل هستید، شهر سن فرنسیسکو در یک‌طرف و اقیانوس آرام در سمت دیگر قرار دارند. در امتداد پل مسیر پیاده‌روی و دوچرخه سواری در سمت شرق وجود دارد که همیشه مملو از توریست است، خصوصا در دو انتهای پل این ازدحام جمعیت بیشتر است و در مجموع عده‌ی کمتری را می‌بینی که بر طولانی بودن مسیر و سرد بودن هوا و وزش باد شدید غلبه کنند و طول مسیر را بپیمایند. پیاده‌رویی که در سمت اقیانوس قرار گرفته به روی عموم بسته است و من حدس می‌زنم علتش آمار بالای خودکشی باشد، هم کنترل جمعیت در یک مسیر راحت‌تر است و هم تماشای یک آبی بی‌کران آدم را بیشتر از خود بی‌خود می‌کند تا تماشای منظره‌ی یک شهر. البته اینها حدسیات من هستند و هیچ دلیل و سندیتی ندارند.
دفعه‌ی قبل که به این مکان برای عکاسی آمده بودم، لنز و دوربین سر ناسازگاری گذاشته بودند و عکسهایم تار شده بود. علاوه بر آن با دوستی بودم که آمده بود سفر و آمادگی راه رفتن طولانی را نداشت و با پاهای تاول زده در سمت دیگر نشسته بود و می‌گفت نمی‌تواند مسیر را برگردد. یکساعت و نیم در سرما و باد شدید منتظر تاکسی نشسته بودیم تا بالاخره اداره‌ی تاکسیرانی بگوید که به سمت شمالی پل تاکسی نمی‌فرستد. مجبور شدیم به کمپانی دیگری در شهر سائوسالیتو تلفن بزنیم تا آنها بیایند و ما را به شهر ببرند. به هر حال، خیلی تجربه‌ها از راه تلخش به دست می‌آیند.
اینبار تصمیم گرفتم فوکوس اتوماتیک لنزها را از کار بیندازم و همه را دستی تنظیم کنم. برنامه‌ام هم مشخص بود، به سمت شمالی پل بروم، از زیر پل عبور کنم، از کوهپایه‌های سمت دیگر بالا بروم و از بالا از پل عکس بیندازم. این پیاده‌روی و تپه‌پیمایی نزدیک به چهل دقیقه به طول انجامید. آن بالا، اتوبوسهای جهانگردی یا اتومبیلهای مملو از مسافر توقف می‌کردند و فضا یکمرتبه پر می‌شد از توریست. می‌آمدند خوش و خندان و به سرعت عکس می‌انداختند و می‌رفتند. آسمان کمی غبار آلود بود و نمی‌شد عکسهای درخشانی از منظره‌ی شهر پشت پل گرفت. بدون وجود ابر هم انتظار غروب استثنایی‌ای را نداشتم. چندتایی عکس انداختم و به عزم برگشت راه افتادم. ساعت از هشت گذشته بود و دیگر رهگذری روی پل دیده نمی‌شد. در یکی از نقاطی که برای عکاسی ایستادم، آقای پلیس دوچرخه سوار آمد و سلام کرد و گفت مراقب اطرافم باشم. من‌هم تشکر کردم و بعد از انداختن عکس به راهم ادامه دادم. وقتی به نقطه‌ی شروع رسیدم منتظر اتوبوس ایستادم و از آنجایی که امروز روز خوش‌شانسی من در سوار شدن به اتوبوس بود، بعد از نیم ساعت فهمیدم اتوبوس مربوطه امشب کار نمی‌کند و با تلفن زدن به شرکت اتوبوسرانی (Muni) نحوه‌ی رسیدن به آبادی و شهر را جویا شدم. آقای خوش‌اخلاق پشت تلفن به من گفت ابدا پیاده رفتن را امتحان نکن! همان‌جایی که هستی و مردم هستند باش و احتمالا یک سرویس موقتی می‌آید و می‌توانی سوار بشوی. اما حتی او هم خبری از زمان و مکان توقف سرویس موقتی نداشت. پس دست به دامن افسر پلیس نگهبان شدم و او با چند پرس و جو به گشت پلیس خبر داد که بیاید و مرا به شهر برساند. دومین بار بود که یک اتومبیل پلیس مثل یک تاکسی مرا به مقصد می‌رساند. در مجموع باید بگویم پلیس‌های این مملکت را دوست دارم.




۱۳۹۱ اردیبهشت ۶, چهارشنبه

گوشه‌ی دنج من

برای اولین بار است که در اتاقم یک تکه‌ی خالی دیوار دارم. منظورم جایی‌ست که روی فرش یا موکت بنشینم و به دیوار تکیه بدهم، که فضای جلویش باز باشد، که آفتاب به آن گوشه بتابد، که بتوانم آنجا کتاب بخوانم.
همیشه آرزویم داشتن این یک تکه فضای خالی کنار دیوار بود. مادرم از فضای لخت در خانه بدش می‌آمد، تنها جایی که می‌شد پایین دیوار را دید دیوار راهرو بود، آنهم در یک سمت، چون کمد اسباب‌بازی‌هایم غالبا سمت دیگر را پر می‌کرد. از وقتی هم که به این مملکت آمده‌ام، همیشه یک ایرادی بوده که این فضای اختصاصی را نداشته باشم. چه‌می‌دانم، دور تا دور اتاق شوفاژ بوده، یا کف اتاق چوب بوده، یا اصلا آن نقطه‌ی خالی جای دلبازی نبوده که بشینم و کتابم را بخوانم. 
رفتم و از کتابخانه‌ی منطقه، رمان کم قطری به خانه آوردم، و گفتم حالا وقت آشتی با کتاب است. همه‌ی شرایط سخت و آسانت مهیا. پاهایت را دراز کن توی آفتاب. بخوان ببینم چند مرده حلاجی. 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۴, دوشنبه

سرزمین

رامون همسایه‌ی ماست. قبلا تنها اسمش را می‌شنیدم. بالاخره فرصتی دست داد تا از نزدیک ببینمش. آقای تقریبا مسن، با کلاه گیسی نارنجی رنگ، شبیه به موهای دانلد ترامپ، و قدمهایی بدون عجله، که در آرامش و تنهایی در همسایگی ما زندگی می‌کند. چند روز پیش با اولین آفتاب زیبای تابستانی، فرصت را غنیمت شمردم تا کوله پشتی سفر را در حیاط بشویم، و آنجا موفق شدم با رامون صحبت کنم. گفتم شنیده‌ام که شما اهل اسپانیا هستید. به سادگی گفت بله. پرسیدم کجایش؟ گفت یک جایی نزدیک بارسلونا. با همه‌ی هیجانی که در وجودم موج می‌زد گفتم من خیلی دلم می‌خواهد به اسپانیا بروم، در واقع دارم برای رفتن به اسپانیا لحظه شماری می‌کنم. سری تکان داد و چیزی نگفت. گفتم چند وقت است به امریکا آمده‌اید؟ گفت چهل سال. گفتم پس حتما خیلی جوان بودید وقتی آمدید اینجا. نگاه عمیقی به من انداخت و گفت، نه آنقدرها. بیست و پنج سالم بود. پرسیدم کار می‌کنید؟ گفت بله، روزی چهار ساعت در یک هتل کار می‌کنم. پولش خوب است، کار راحتی‌ست. زود می‌آیم خانه.
کمی درباره‌ی وضعیت بی‌کاری‌ام حرف زدیم. برایش گفتم که نزدیک یکسال در امریکای جنوبی سفر می‌کردم، و حالا فرصت پیدا کردم کوله را بشویم برای سفر آینده. علاقه‌ای به حرفهای من نداشت. بازهم گفتم که چقدر دلم می‌خواهد به اسپانیا بروم. گفت اسپانیا نابسامان است. هیچوقت به آنجا برنمی‌گردم. دیگر چیزی نگفتم. احساس کردم حرفهایم آزارش داده. باز رفت توی خودش و شروع کرد به بازی کردن با سگ. این تنها کاری‌ست که در کنار باغبانی و تماشای تلوزیون انجام می‌دهد. بازی با سگ. 
از آنموقع خیلی به فکر رفته‌ام، و سناریوهای بسیاری در ذهنم برای این آدم ساخته‌ام. آدمی که در بیست و پنج سالگی، کشوری را که نابسامان می‌خواند را ترک بگوید، تا در انزوا در گوشه‌ای از امریکا آرام بگیرد، و بعد از این چهل سال، بگوید دیگر نمی‌خواهد به کشورش برگردد...

۱۳۹۱ اردیبهشت ۳, یکشنبه

ابرهای سنگین و دهانهای باز

این خانه‌ای که در آن زندگی می‌کنم یک جور عجیبی‌ست. انگار همه چیز در این خانه تشنه‌ی محبت است! صاحبخانه یک سگ کوچک دارد که دائم جلوی درب اتاق من نشسته و با یک نگاه افسرده و عاجزانه‌ای به من زل می‌زند که دلم برایش بسوزد و بروم با او بازی کنم. به سگها عادت ندارم. گربه‌ها را دوست دارم، بخاطر استقلال طلبی‌شان، و خودخواهی‌شان، و بی‌اعتنایی‌شان. خیلی بیشتر گربه‌ها را به شخصیت خودم نزدیک می‌بینم تا سگهای وابسته و وفادار و عاجز را. به هر حال، هر بار وارد آشپزخانه می‌شوم که ظرفی بردارم، آبی بنوشم، غذایی درست کنم، سگ مربوطه عین سگ دنبالم می‌کند و با هر قدم به جلو و عقب او هم عقب و جلو می‌شود و دهانش باز است برای اینکه چیزی به او بدهم. یک سطل آشغال الکترونیکی هم داریم که هر وقت می‌روم طرفش دهانش را باز می‌کند و گاهی وقتها شرمنده می‌شوم که برای این دهانهای باز هیچ ندارم!!
امروز هوا مه‌آلود است. مه مثل یک دود سفید رنگ به همراه باد از جلوی پنجره عبور می‌کند و می‌رود. جمعه هم که با آرزو به کنار ساحل رفته بودم با مه عجیبی روبرو شدیم. تا رسیدن به ساحل هوا آفتابی و درخشان بود و از آخرین تپه که پایین می‌رفتیم وارد یک مه غلیظ شدیم که روی زمین نشسته بود. وقتی در ساحل نشسته بودیم خورشید را بالای سرمان می‌دیدیم، ولی انگار یک حلقه‌ی جادویی از مه ما را در خود گرفته بود. هر چند وقت آدمهایی از یک طرف ظاهر می‌شدند و از طرف دیگر ناپدید می‌شدند. یک حالت رویایی و دراماتیکی داشت که وصفش نصف عیشش می‌باشد. 
وضعیت بی‌کاری همچنان ادامه دارد. دارم می‌ترسم که اگر کاری پیدا نکنم مجبور بشوم از سفر اروپا صرف نظر کنم. شاید مجبور بشوم بازهم بروم دنبال کارهای پیش‌خدمتی رستوران. چقدر امریکا در روزهای بی‌کاری غیر قابل تحمل می‌شود. 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱, جمعه

موسیقی

Sueñero
Jorge Fandermole
Argentina

صدایش را می‌شنوم...

مثل آن پرنده‌ی کوچکی هستم که دارد پر پر می‌زند پشت شیشه. آفتاب را، دشت را، گل‌ها را پشت شیشه می‌بیند و سرش را به شیشه می‌کوبد، پی در پی... صدای بالهای کوچکم را می‌شنوم، خستگی را در استخوانهای بالهای کوچکم حس می‌کنم...

 می‌دانم، دیگر مثل شروع پر نمی‌زنم... 

دلم دستهای غریبی می‌خواهد که مرا از این جدار دروغ جدا کنند، که نوازشم کنند، که آرام بگیرم...


۱۳۹۱ فروردین ۲۹, سه‌شنبه

دنیای کوچک اطرافم

این چند روز گذشته یک حقایقی بر من آشکار شد. اینکه برای پیدا کردن آدمهای دنیا ندیده لازم نیست از شهر دور بشوم و سر به دهات بگذارم. شنبه، در اتوبوس خیلی شلوغ به سمت خانه می‌رفتم و متوجه شدم عده‌ی بسیاری از مسافرهای ایستاده در اتوبوس، نوجوانهایی هستند که از شهری در همین نزدیکی و برای دیدن شهر ژاپن و مراسم عید شکوفه‌ی گیلاس به سن‌فرنسیسکو آمده‌اند و هیچ چیز درباره‌ی آداب پرداخت کرایه و گرفتن ترنسفر و حتی نحوه‌ی ایستادن در اتوبوس بدون افتادن روی سایر مسافرها نمی‌دانند. بعد از یکی دوتایشان شنیدم که اولین بار است سوار اتوبوس می‌شوند و از آن متنفرند! خب البته باعث تعجبم شده بود، اما در عین حال می‌دانستم که این نوجوانها نه لزوما از یک قشر مرفه، بلکه برآمده از زندگی ماشینی حاکم بر امریکا هستند و بعد به این فکر کردم که واقعا در امریکا چندین میلیون انسان زندگی می‌کنند که جز شهر و محله‌ی خود، امکان برقراری یک رابطه‌ی اجتماعی به شکل روابط اجتماعی شهری را ندارند. شاید دوستان این جوانها تنها محدود بشوند به همکلاسی‌هایشان که با همانها بزرگ می‌شوند و به دانشگاه می‌روند و ازدواج می‌کنند و اگر خیلی اهل ریسک باشند، به شهر دیگری می‌روند برای کار بهتر و زندگی مرفه‌تر، و همانطور به زندگی ماشینی خود ادامه بدهند و هیچگاه فرصت اتوبوس سوار شدن را پیدا نکنند و ...
متوجه شدم فکرم زیادی به پرواز درآمده.
یک سفر کوتاه هم با قطار بین شهری داشتم، و با نیکی آشنا شدم. نیکی، دختر جوانی که به یک دختر بچه‌ی شش ساله می‌مانست، همانطور معصوم و کنجکاو. آمد و از من پرسید آیا می‌تواند روبروی من بنشیند و من گفتم البته! بعد گفت این اولین بارش است که سوار قطار می‌شود. همانند یک دختربچه از دیدن مسافرها در حال سوار و پیاده شدن ذوق‌زده می‌شد و از سوت قطار به وجد می‌آمد. کتاب بزرگ ریاضی را جلوی خودش باز کرده بود و برای حل تمرین‌هایش گاهی از من کمک می‌گرفت. در حال نوشتن و یا حساب کردن نظرش به منظره‌ی بیرون پنجره و در نور عالی بعد از باران جلب می‌شد و دستهایش را روی شیشه می‌گذاشت و محو منظره می‌شد. و بعد برای بیان عمیق‌ترین احساساتش، این مناظر را با صحنه‌های فیلمهای سینمایی مقایسه می‌کرد. راستش، این مقایسه، مرا به این فکر انداخت که چقدر دنیای من با دنیای او متفاوت است. من، با دیدن صحنه‌های زیبا در فیلمها به یاد مناظری می‌افتم که در آنها گردش و یا از آنها عبور کردم، و دنیای خاطراتم آنقدر واقعی ست که انگار پا درون فیلم سینمایی می‌گذارم و خاطرات برایم زنده می‌شوند. در مقابل من، نیکی نشسته بود که دنیای واقعی را با تصاویر یک دنیای دو بعدی و یا نهایتا سه‌بعدی مقایسه می‌کرد، و بزرگترین تجربه‌اش از زیبایی، تجربه‌ی آن از دیدگاه شخص دیگری بود. 
فکر می‌کنم به حرف کسانی که گاهی نصیحتم می‌کنند، که بس است انقدر سفر که رفتی، حالا بنشین پای زندگی، کاری دست و پا کن، ازدواج کن، بچه‌دار شو... نمی‌شود که تا آخر عمر اینطور باشی، و من‌هم نه بحث می‌کنم، و نه ناراحت می‌شوم. یک لبخند گشاد تحویلشان می‌دهم و می‌روم سراغ چیزهایی که دوست دارم. فکر می‌کنم به اینکه اگر همه‌ی آن چیزهایی که آنها می‌گویند می‌داشتم، آیا آرامش درونی می‌داشتم یا نه...

۱۳۹۱ فروردین ۲۵, جمعه

موسیقی آرژانتین

پیدا کردن موسیقی آرژانتینی روی اینترنت کار آسانی نیست. خیلی از قطعات که روی کامپیوتر دارم نتیجه‌ی خرید سی‌دی‌های موزیک محلی در سفرهای قبلی بوده و در حال حاضر با تعطیل شدن مگاآپلود و مشکل‌دار شدن فورشرد نمی‌دانم از چه راهی باید شما را با این موسیقی آشنا کنم. به هر حال چندتایی لینک کم کیفیت روی یوتیوب پیدا کرده‌ام که حق مطلب را ادا کند.

El Chango Nieto
Argentina

Los Chalchaleros
Argentina

Mercedes Sosa
Argentina

Los Altamirano
Argentina

Jorge Cafrune
Argentina


آدرس

داشتم به بیتا می‌گفتم. آدرس که بخواهم بدهم می‌گویم به طرف اقیانوس که می‌روی، سمت چپ یک خیابان سربالایی‌ست. بالای تپه، آنجا که یک درخت پر از شکوفه ریشه در زمین دارد، آنجا خانه‌ی ماست.

۱۳۹۱ فروردین ۲۴, پنجشنبه

خیالبافی

چند روزی‌ست که دلم می‌خواهد در آرژانتین باشم. دلم برای روزهای آرام و شبهای دلنشین آرژانتینی تنگ شده. برای کافه‌های شیک و مدرنش، برای دنج‌خانه‌هایی که در آن با دوستان بنشینیم و شراب بنوشیم و موسیقی عالی در فضا طنین‌انداز باشد. چند روزی‌ست دلم برای خیابانهای آرژانتینی با درختهای بلند تنگ شده. دلم می‌خواهد آنجا باشم و در نور اعجاب انگیز پاییز بین سایه‌ی درختان بلند قدم بزنم و عکس بیندازم. دلم می‌خواهد در بوئنوس آیرس، تا صبح در خیابان باشم در کنار دخترهای مسافر بنشینم و دستبند بافتنشان را تماشا کنم، استرید به من گره زدن یاد بدهد و از جاهایی که می‌خواهیم ببینیم حرف بزنیم و خورشید که سر زد به خواب بروم.
شاید عکس‌العمل روزهای پر استرس گذشته باشد، اینکه روحم پرواز کند و برود به آرام‌ترین جاهایی که به خاطر می‌آورد، و در پیاده‌روهای روساریو و یا ایوان دنج کوچکی در تیلکارا آرام بگیرد. این روزها هیچ چیز بیشتر از گوش دادن به موسیقی آرژانتینی به من آرامش نمی‌دهد.

۱۳۹۱ فروردین ۱۸, جمعه

عبور یا بازگشت؟

دوستم تلفن زده و از سندرم بازگشت به جای قبلی می‌گوید. اینکه آدم سفر می‌کند به یک جای جدید، مدتی آنجا زندگی می‌کند، و بعد طبق قواعد زندگی‌اش خیلی محترمانه باید برگردد سر جای اولش برای زندگی و کار. این دوباره عادت کردن به محیط قدیمی آن چیزی‌ست که آزار می‌دهد. به حرفهایش فکر کردم. شاید به خاطر همین بود که جابجایی برایم عادت شده. فکر می‌کنم اگر بعد از این سفر امریکای جنوبی باید برمی‌گشتم به شیکاگو، همان خانه، همان کار، دچار همین سندرم که می‌گوید می‌شدم. در عوض آمدم جای جدید، شهری که تا به امروز دوستش دارم. در واقع هر روز که بیشتر سن‌فرنسیسکو را تجربه می‌کنم بیشتر دوستش دارم.
دوستم می‌گوید تا به حال همیشه به سفرهایش اهمیت داده، اما حالا تصمیم گرفته زندگی اینجایش را هیجان‌انگیزتر کند. توی دلم می‌گویم یا تصمیم به ازدواج گرفته، یا اینکه تا سال آینده دوباره می‌زند و از این مملکت ماشینی می‌زند بیرون. می‌گوید می‌خواهد ادامه تحصیل بدهد. یعنی چهار سال باید ماتحتش را بگذارد روی زمین و درس بخواند. می‌گویم من‌هم به درس خواندن فکر کرده‌ام، اما از خرجش می‌ترسم. نمی‌خواهم بازهم چندین هزار دلار بروم زیر قرض. اگرچه هنوز وام قبلی را بازپرداخت نکرده‌ام، اما از اینکه بیشتر رویش اضافه کنم می‌ترسم. چند روزی‌ست از قرض داشتن، بی‌پول بودن، و بی‌حمایت بودن می‌ترسم. در واقع جمع بزنم، از نداشتن امنیت مالی می‌ترسم. کسی را هم ندارم که دست توی جیبش کند و بگوید بیا عزیزم، این پول پیشت باشد لازمت می‌شود. ندارم. از وقتی پا توی این مملکت گذاشته‌ام روی پای خودم ایستادم و کار کردم، درس خواندم، و سعی کردم قرضهایم حداقل باشند. اما از اینکه این وابستگی مالی مرا اینجا زمین‌گیر کند می‌ترسم.
خانمی هنرمند و نقاش از دوستان پدرم در شهر ساکرامنتو زندگی می‌کند و هر بار که به دیدن پدر و مادرم می‌روم، فرصتی پیش می‌آید که به دیدن او هم بروم. اینبار وقتی لحظه‌ای با هم تنها شدیم از من پرسید، خب، کی می‌روی هند؟ با تعجب نگاهش کردم. گفتم اتفاقا دوستی دیشب همین را به من گفته بود. گفت می‌بینی؟ اینها معنی دارند. باید بروی هند. در حرفش یک اطمینان دلگرم کننده بود. به نشانه‌ها فکر کردم. با اینکه به قضا و قدر اعتقاد ندارم ولی اتفاقات بزرگی در زندگی‌ام افتاده‌اند که می‌توانم آنها را نشانه‌ها بنامم. دنبال نشانه‌ها نمی‌گردم، اما انگار آنها راهشان را به زندگیم باز می‌کنند. تنها کاری که می‌کنم، دریچه‌ی قلبم را باز می‌گذارم، تا انرژی موجود در اطرافم با من صحبت کند. حس آرامش خوبی دارم.

۱۳۹۱ فروردین ۱۷, پنجشنبه

در خیابان

دیروز از یکی از فقیرترین مناطق سن‌فرنسیسکو در جنوب شهر عبور می‌کردم و در حیرت بودم از تعداد کلیساها و مراکز مذهبی...